سلام عروسک نازم سلام هستیه من این چند روز خیلی برام سخت گذشت مردم و زنده شدم تا گذشت الهی بمیرم برات نفسم داستان از این قراره که از اون جایی که بابا جون (بابا علیرضا) رفته کربلا و ما و دایی جون محمدت شبا نوبتی میریم خونه مامان طاطا تا تنها نباشه یکی از این شبا که ما اونجا بودیم همه چیز امن و امان بود تا اینکه ساعت 5 صبح دخملم بیدار میشه و ناراحت رو مبل میشینه و یعد از یه گریه کوتاه کلی استفراغ میکنه الهی برات بمیرم عزیزدلم روز پنج شنبه از ساعت 5-8 صبح 6-7 بار حالت بد شد و بردیمت بیمارستان و بعدم سرم و امپول بماند که چقدر گریه کردی و مامان طاطا طفلی تا تموم شدن سرمت بغلت کرده بود اونم با اون درد دستش دو روز حالت تهوع و اسنفراغ داشتی ...